مریدی لرزان نزد شیخ بشد و عارض گشت یا شیخ خوابی بس ترسناک بدیدمی شیخ گفت:بنال ببینم خواب چه دیده ای که بی قراری؟ مرید گفت:به خواب دیدم 3 گرگ گرسنه مرا دنبال همی نمایند و گاهی بقدر یک مایل و گاهی دو مایل از من فاصله گرفته اما ناگه از تاریکی بیرون جسته و پاچه مرا به دندان گرفتندی ، در این میان کسی اندک گوشتی مرا بدادی که به آنها دهم و آنان را سیر نموده وخود را رهایی بخشم لیک آن تکه گوشت بقدری اندک بوده که دندان نیش آنان را نیز چرب نمیکرد شیخ دستی بر سر کچلش کشید و لختی آن را خاراند و سپس گفت آن سه گرگ قبوض آب وبرق و گاز بوده که پس از هر ماه وگاهی دو ماه بر تو حمله ور می گردند و آن تکه گوشت یارانه توست که به دستت داده اند مرید چون این تعبیر شگرف را بشنید،گریبان خویش دریده و دعاهایی نثار مسولین کرده که به دلیل شورانگیز بودن در این مقال نمی گنجد ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ امریکا خجالت نمیکشه ناواشو🛳 داره میاره خلیج فارس؟ . . . . . . . . . . . . خوبه ما هم نیسان آبیامونو🚙 جلو کاخ سفید پارک کنیم؟ 😉😜 ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ اینهمه میگن " تک فرزندی" بده میدونستید اگه تک فرزندی باب بشه و همه یه بچه داشته باشن چه کمک بزرگی به بشریت میشه؟؟؟ . . . . . . . اونوقت سه نسل منقرض میشه ● خواهر شوهر ■ جاری ● باجناق بخدا اگه میدونستی 😜😅 ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ با آرايشگره سر دستمزد دعوام شد گفت ريدم تو اين پولي که دادي 😾👊 . . . . . . . . . . . منم عصباني شدم گفتم ريدم تو اين سري که تو زدي 😫👊 جوابم عاقلانه بود نه؟ 🤔😃😂😂😂😜 ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ یارو باباش میمیره داشت گریه میکرد،تلفنش زنگ میخوره جواب که میده یهو گریه هاش بیشتر میشن میگن کی بود جریان چیه ؟؟ 😟 . . . . . . . . . . . میگه پشت سر هم داریم بد میاریم! خواهرم بود...اونم باباش مرده 😐😂 ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ یه جوری شده . . . . . . . میری سوپرمارکت وقتی بر میگردی باید زندگیتو دوباره از صفر شروع کنی 😑😑😕😂 👆🏻 ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ داشتم رپ گوش میدادم بابام گفت این کیه صداش مثله صدای لوله بخاریه گفتم : هیچکس یدونه زد پس گردنم گفت به پدرت جواب سر بالا نده احمق بی تربیت 😐 👆🏻 ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ﻧﺎﻣﺰﺩﻡ ﺯﻧﮓ ﺯﺩه ﻣﻴﮕﻪ اﻣﺸﺐ ﺑﺮا ﺷﺎﻡ ﻣﻴﺎﻡ ﺧﻮﻧﺘﻮﻥ ...ﺷﺎﻡ چے ﺩاﺭﻳﺪ؟ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﻮﺭاﻙ ﺑﺮﻩ ﭘﺮﺳﻴﺪﻡ ﺩﻭﺳﺖ ﺩاﺭے؟ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎلےﮔﻔﺖ ﺁﺭﻩ ﺷﺐ اﻭﻣﺪ ﺧﻮﻧﻤﻮﻥ ﻛلے ﻋﻠﻒ ﮔﺬاﺷﺘﻢ ﺟﻠﻮﺵ اﻻﻥ ﻣﺤﺿﺮﻳﻢ ﻣﻴﺨﻮاﺩ ﻃﻼﻗﻢ ﺑﺪﻩ ﺷﻤﺎ ﺑﮕﻴﺪ ﻣﮕﻪ ﺧﻮﺭاﻙ ﺑﺮﻩ ﻋﻠﻒ ﻧﻴﺴﺖ؟؟ 🤔😇 ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ به پسره میگن چرا تو ماه رمضون با دوست دخترت حرف نمیزنی؟؟؟ میگه اخه اگه بهش زنگ بزنم باید بگم عشقم 😐 بعد منم روزه ام نمیتونم دروغ بگم 😶 یعنی کشته مرده ی این صداقتشونم اعتقادات هنوز هم نمرده ها 😂😂😂 ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ فقط ممدا درد فاطی ها رو میفهن ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ آیا از چاقی خود رنج می برید . . . . . . . . . . خاک تو سرتون من دارم لذت می برم ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ نترس عزیزم ما روزه ایم 😊😊 ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ تشکر از آبجی زینب که زحمت بسته جوک امروز رو تنهایی کشید ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ *ghalb_sorati* دلاتون شاد و لباتون خندون **♥**
روزی شیخ در مکتب خانه نشسته بود و در حاله سر و کله زدن با مریدان اخمخ خود بودندی و مریدان اصلن سکوت نمیکردن و شیخ که بسیار برآشفته شده بود نعره ی وحشتناکی از خود به سر داد *fosh* *fosh* و مریدان همه ساکت شدن و در میان جمعیت یکی از مریدان با ذکره زهره مار حال شیخ را بگرفتید *palid* *palid* شیخ که فهمید کدامین یک از مریدان است او را فرا خواند و گفت من در این کیسه یک مرغ و یک تخم مرغ دارم *sheikh* *sheikh* حال تو که مرید زیرک و باهوشی هستی بگو ببینم ابتدا مرغ بوده یا ابتدا تخم مرغ مرید گفت یا شیخ چقدر اخمخ هستی خب معلومه دیگر اول تخم مرغ بوده شیخ گفت غلط کردی و با عصای خود به پروستات مرید کوبید که باعث دولا شدن مرید شد اورا چرخاند و شیخ که بسیار خشمگین بود تخم مرغ را به او فرو کرد سپس رو به یکی دیگر از مریدان کرد و گفت به نظر تو ابتدا مرغ بوده یا تخم مرغ مرید بخت برگشته گفت مرغ شیخ مجدد ضربه محکمی به پروستات مرید زد و اورا چرخاند و مرغ را به او فرو کرد سپس رو به مرید سوم کرد و گفت به نظره تو ابتدا مرغ بوده یا تخم مرغ مرید سومی حیله در سر پرورش داد و گفت دیگر نه تخم مرغی و نه مرغی هست ، خوب است آسوده بگویم تخم مرغ و گفت یا شیخ به نظره من تخم مرغ در ابتدا بوده شیخ دوباره با عصا به پروستات مرید سوم ضربه زد و اورا چرخاند و چون دیگر تخم مرغی نبود دست شیخ به مرید فرو رفت در همین بین ستار دوان دوان به همراه ستاریان به مکتب خانه وارد شدندی و گفت یا شیخ دستم به خشتکت یا شیخ و چنگ بر شلوار شیخ زد و شروع به کشیدن نمود شیخ هی نعره بزد که خشتکم را رها کن و چون یک دست او در مرید سومی گیر کرده بود توان بالا نگه داشتن شلوارش را نداشت *righo_ha* *righo_ha* و ستار که از نفرین شدگان بود دست از کشیدن بر نداشت تا شلوار شیخ از پایش در آمد سپس ستار که سرکرده ی ستاریان بود به زور خنده ی خویش را کنترل کرد و گفت یا شیخ فکر نمیکردم شلوارت در بیاید ولی به خشتکه دریده شده ات قسم ، بدبخت شدم فرمانده ارتش از من هزار شمشیر خواسته اون هم تا هفته آینده و من هر چه فکر میکنم قادر به انجام این کار نیستم اگر هم قادر باشم کوره ی آهنگری با این حجم از کار منفجر خواهد شد ، و این نتوانستن جان و مالم را تباه میکند *gerye* *gerye_kharaki* شیخ پس از اینکه دست خود را از مرید سوم بیرون آورد و شلواره خویش را بپا کرد رو به ستار گفت تنها کاری که باید کنی اینه که با این مریدان اخمخ و ستاریان به ده بار مسیر بالا رفتن تپه را تکرار کنی سپس در رودخانه بپری و نیم ساعتی دست و پا بزنی و خودت را به درو دیوار بکوبی و بعد بیای چایی بخوری و بری بخوابی *are_are* *are_are* مریدان که این دستور را از شیخ گرفتن یورتمه کنان و عر عر کنان به سمت تپه حرکت کردند ولی ستار که اورا کاکتوس مینامیدن بسیار عصبانی شد و گفت ریق در راه حلت شیخ شیخ لبخندی زد و گفت : من بهترین راه حل را به تو دادم *pishnahad_kasif* *pishnahad_kasif* ستار که چاره ایی نمیافت همراهه مریدان شد و دسته جمعی مانند گله ایی از گورخران مسیر تپه را بالا و پایین رفتن و در رودخانه پریدن و در این بین چند تن از مریدان غرق و تلف شدن *dingele dingo* بعد انجام همه کار ها ستار و بازمانده مریدان چایی خوردن و بیهوش شدن و در زمانی که مریدان در حال انجام کار ها بودن شیخ در کِتری ادرار کرد و قرصه شیافت در قوری ریخت و این باعث شد که مریدان با آرامش بیشتری به خواب بروند صبح مجدد ستار به نزد شیخ آمد و گفت *malos* *goz_khand* یا شیخ نمیدانم چه شده که دیگر دلواپس نیستم و میخوام که از چند تن از مریدان شما و ستاریان چند کوره تعبیه کنم و بجای اینکه همه شمشیر ها را خودم بسازم و همه پول برای من شود با ستاریان و مریدان این کار را انجام دهم و پول را تقسیم کنم *baaaale* *baaaale* شیخ دست به ریش و پشم خویش کشید و لبخند زنان ره به ستار گفت دیروز سوار بر اسبه عجله بودی و این باعث میشد نتوانی به راحتی فکر کنی ولی اکنون از این اسب چموش پیاده شدی و باعث آسودگی خاطر تو گشت و بهترین فکر را در ذهن خود پرورش دادی مریدان بعد از شنیدن این حکمت همگی به اسب و خر تبدیل شدن و چندی از مریدان عر عر کنان در مکتب خانه شروع به دویدن کردن و سوار همدیگر شدن و مریدی که مرغ به او فرو رفته بود به کنج مکتب خانه نشست و شروع کرد به تخم گذاشتن ستار که بسیار تحت تاثیر قرار گرفته بود باری دیگر شلوار از پای شیخ در اورد و شیهه کنان به سمت کوره رفت تا شمشیرها را بسازد ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ دلاتون شاد و لباتون خندون داستانک های شیخ و مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده توسط برو بچه های خنگولستان و امید وارم مشت محکمی بر شکم ستاریان باشه این داستان باشد که پند گیرید
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم